محل تبلیغات شما



اونجایی ام که وقتیی از خودم میپرسم خب حالا چی میخوای به بن بست میرسم! 

در مورد حسم به سین و احساساتم مخصوصا

حسی که فکر میکردم مرده برام اما این روزای اخیر مثل یه شک بعد از مرگ ت خورد و تم داد

دوست داری باهاش حرف بزنی؟ نه! 

دوست داری با فهیمه در موردش حرف بزنی و یه پرس و جو بکنی از وضعیت و شرایطش اقلا؟ نه!

اصلا دوست داری برگرده و توی زندگیت باشه؟ نه، مگه میشه اصلا، بشه هم یه چینی شکستست که چسبوندیمش! 

چرا بیخیالش نمیشی پس؟ چون خیلی خاص و عمیق بود برام، چون همین چند شبای پیش بود که میدیدم بی اختیار من اشکام جاری میشن بخاطرش، چون بعد ازون هیچ کسی رو اونجوری دوست نداشتم، چون حس میکردم خودمه، انگار خودم بود! 

 


رفتم مراسم هفتم بابای استاد، موقع رفتن استاد اومده بودن دم در برای خوشامد که رفتم و سلام کردم.

بهم گفتن رسیدن بخیر، خوش گذشت؟ 

اما از وقتی استادو دیدم غمم گرفت، نه اینکه غمگین و محزون باشه، اما مثلا همونطوری که همیشه تیپ میزد و کت شلوارشو با پیرهنش و حتی جورابش ست میکرد و یه هماهنگی دلچسب ایجاد میشد نبود، یه شلواری طوسی، پیرهن ارغوانی و کت مشکی!

خانوم گمنام میگفت روز اول وقتی به استاد تسلیت میگفته استاد اشکاش میریخته! 

چقدر غمگینم میکنه، چقدر این مردو دوست دارم، با قلبم دوسش دارم، با همه ی قلبم!

 


این روزا که خوابتو میبینم

این روزا که زیاد به یادت میفتم

تو این روزایی که بارها خودمو در حال اشک ریختن به یاد تو پیدا میکنم

از طرفی این روزایی که همه چیز دوباره اینقدر خوب شده که یه اعتماد متقابل بین منو استادام و منو همکلاسیام و منو دوستام و مهم تر از همه بین منو خودم  پیش اومده

این روزایی که حس میکنم سرپا شدم و زندگیمو نه به قشنگی قبل و نه به اون خوبی اما به هر حال ساختمش، 

میخوام بهت بگم دفعه قبل که بهت گفتم تو در حدی نیستی که زندگی منو خراب کنی یه دروغ مغرورانه بود تا نتونی ببینی چطور خراب شدم و پوک شدم و دیر یا زود، یه دفعه یا ذره ذره ریختم و ویران شدم! 

میخوام بهت بگم لطفا خرابش نکن

گرچه نیستی، گرچه دست تو نیست و تقصیری نداری

اما اینبار باهام مهربون باش

من دیگه نه چیزی ازم مونده برای از دست دادن و نه شاخی دارم براش شکستن.

بذار زندگیمو بکنم و دلم گرم باشه به همین که زندم و دارم زندگی میکنم.

به اینکه هنوزم همه چی در حال بهتر شدنه و من یه روزی اقلا میشم همون راضیه بلند پرواز و پرانرژی قبل

اینبار پخته تر، محافظه کار تر و کمی عمیق تر و حتی صبور تر

بابت یه سری مسائل عذاب وجدان دارم و ناراحتم

مثلا اینکه دیشب رفتار بالغانه ای نبود کا درسمو نخوندم و به جاش چت کردم! 

یا اینکه هنوز یه راهی پیدا نکردم که کلاساییم که برای بچه های ده دوازده سالست رو یه ذره هیجان انگیز تر بکنم تا حوصلشون سر نره

میشینم کتاب میخونم و شعر میخونم در وصف مسولیت پذیری اما به مسولیت پذیری خودم 15 میدم از 20!

برای قهرمان شدن با وانمود کنیم که یه قرمانیم و این مساله رو بایذ از لحاظ  ذهنیی حلش کنم

فعلا میرم کلاس و بعدش میرم کتابخونه تا یه کمی جبران کنم اشتباهات دیشبم رو 

 


دیشب دوباره خوابشو دیدم، با همون ضعف و پژمردگی که تو خواب قبلی بود! 

خواب دختری رو دیدم که قرار بود باهاش ازدواج کنه و من داشتم رنج میبردم واقعا  نماز میخوندم برای اینکه اتفاقی بیفته و ماجرا کنسل بشه! 

اما سین بهم بی تفاوت بود، منو میدید و بهم سلام نمیکرد!

تا به حال این اندازه نسبت به نشونه ها و خوابام بی تفاوت نیودم و همشو نذاشتم 100 درصد پای ضمیر ناخوداگاهم! 

چیکار کنم؟!

دیشب زله اومد،

به مرگ قکر کردم و گرچه اونقدری بهش نزدیک نبودم که بشه به این نظرم استناد کرد اما فکر کردم هیچ ازش نمیترسم، فکر کردم چیزی برای از دست دادن ندارم اصلا که بخوام از رها کردن این دنیا بترسم

آخرین باری که از مرگ ترسیدم کی بود؟ تو جاده بودیم با حجت، یه پیچ تند بود که یه ورش درست، شاید ازون جاده هایی که وقتی باهاش مواجه میشی از خودت میپرسی اگه بمیرم چی؟ 

اونبار من از مرگ ترسیدم و با همه وجود دلم میخواست زنده بمونم، چون خیال میکردم سین دوستم داره و آینده ای داریم با هم!

 

پی نوشت: دوباره خوابشو دیدم، لاغر شده بود، خیلی زیاد

نگرانش شدم! 

تو دوماه گذشته این چهارمین یا پنجمین باری بوذ که خوابشو دیدم! 

حالش خوبه؟ 

به من چه! 

چقدر تلخ! 

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

پیش بسوی ازدواج